روزهای سخت مامان
دختر خوشکلم هفته قبل حالت خیلی بد بود وتبهای شدیدی داشتی 2 روز تو خونه هر کاری کردم تبت پایین نمیومد بردمت دکتر گفت که باید ببرمت بیمارستان ولی من قبول نکردم اخه نمی تونستم تو رو رو تخت بیمارستان ببینم .وقبول نکردم وقتی آوردمت خونه اون شب تا صبح تب داشتی عسلم ومن مجبور شدم ببرمت بیمارستان که اون جا تحت نظر دکترت باشی.نفسی عزیزم خیلی برام سخت بود نمی تونستم تحمل کنم اون ساعتها رو سرم به دستت بود وتو گریه می کردی ودوست نداشتی وبا دیدن پرستارا جیغ می کشیدی ومی خواستی از دستشون فرار کنی بیای تو بغلم بمیرم برات خیلی زجر کشیدی دخترم شبها اثلا نخوابیدی وتا صبح تب داشتی ومن همش تبت رو کنترل می کردم عزیزم بعد از عکس وسی تی اسکن مشخص شد که ویروسی بوده که تو کوچولو رو مریض کرده ورفته رفته حالت بهتر شد ودیگه نمی تونستی اون جا بمونی همش گریه می کردی می خواستی بیای پایین از تخت اون جا برات مثل قفس بود عزیزم از دکتر خواستم مرخصت کنه .وقتی اومدی خونه خیلی خوشحال بودی ودور خودت می چرخیدی وشادی می کردی.الهی فدات بشن عروسکم نمی دونی مامان چقدر زجر کشید الان خیلی خوشحالم که خوب شدی .عاشقتم ستاره زندگی مامان