نفسنفس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ستاره خوشبختی

پانزده ماهگی عسلم

عزیزم نفسی مامانت این روزا خیلی سرش شلوغ شده عزیزم تمام تایمای بیکاریمو با تو میگذرونم ودوست دارم با تک تک لحظه هات خاطره داشته باشم تا تمام این لحظه های شیرین همیشه تو ذهنم حک بشه .روزایی که میرم دانشگاه تا برم وبرگردم به تو فکر می کنم ودوست دارم زودتر کلاسم تموم بشه تا بیام پیشت دخترم.تو تمام زندگی منو بابایی هستی هنوزم پیش منو بابایی می خوابی هر کاری کردم که ببرمت تو اتاق خودت نتونستم وقتی کنارمون می خوابی وبا اون دستای کوچولوت صورتمو می گیری ودستای باباییتو این لحظه هارو با هیچ چیزی نمی شه عوض کرد  قربون اون دستای کوچولوت برم من مامان وقتی با اون لبهای کوچولوت صورتمو می بوسی نفس خدا رو صد هزار بار شکر می کنم که چه فرشته کوچولویی به...
21 اسفند 1391

از دست دادن خاله

امروز نزیک به 35 روز که من خاله عزیزم رو از دست دادم نفس مامانی خیلی ناراحت هر لحظه به یادشم خاطراتی که ازش دارم.مامان خیلی غمگین هیچ چیزی آرومم نمی کنه همیشه میگن آدمهای خوب مثل فرشته هستند درست چون خاله من مثل فرشته بود وزود از این دنیا رفت پیش فرشته ها .وقتی بزرگ شدی از خصوصیاتش برات می گم بدونی چقدر مهربون بود وپاک مثل فرشته های اسمونی زندگی میکرد.بدون هیچ سابقه بیماری خیلی اروم وبی صدا ما رو ترک کرد وبه خونه ابدیش رفت ...هرلحظه صورت ماهش جلوی چشمام و دلم میگیره.چرا .چرا مارو گذاشتی ورفتی خیلی زود....  
5 اسفند 1391

چهارده ماهگی عسلم

دختر خوشگل مامان انقدر کار دارم وباهات سرگرمم که وقت نمی کنم بیام وبلاگتو آپ کنم نفس الان که اومدم شما خوابیدی ومنماز موقعیت استفاده کردم دختر نازم وقتی چشاتو صبحها باز می کنی اولین چیزی رو که می کی .این. که هر چیزی اطرافت باشه اونو  میخوای وای که اگر بهت ندم تازه یاد گرفتی سریع خودتو می اندازی روی زمین وگریه وجیغ منم هر چی رو که بخوای بهت میدم ولی شاید کار درستی نباشه عسل من کارایی که این روزا می تونی انجام بدی . کتابتو بر مداری وعاشقشی انگشتت رو می زاری روش که من اسم شکاها رو بگم وبعدی دیگه می تونی با عروسکات ارتباط برقرار کنی وبغلشون می کنی ونازشون می کنی با اون دستای کوچولوت ومی گی  نای نای بابا رو خوب می گی ولی چرا ما...
2 بهمن 1391

تولد بابایی

فرشته قشنگم دیروز من وتو تولد بابایی رو جشن گرفتیم وشما خیلی دخمل خوبی بودی خیلی کار داشتم وشیطونی نکردی تا به کارام برسم عزیزم روز تولد بابا جون بیمارستان بودی وما یک هفته بعد جشن گرفتیم بابا فکر میکرد ما فراموش کردیم به خاطر همین خیلی خوشحال شد دخترم گلم خیلی خوب می دونستی که تولد بابای مهربونت چون از اول که اومدش داشتی میرقصیدی تا لحظه ای که بخوابی من وبابا خدا رو شکر می کنیم که تو فرشته رو داریم الهی فدات شم ستاره مامان ...
7 دی 1391

عروسک قشنگم

نفسی  عشق زندگی مامان عسلم امروز که ازت عکس گرفتم خیلی دختر خوبی بودی ومودب نشستی وتکون کم خوردی من تونستم ازت عکس بگیرم قربونت برم خیلی خوشحالم که حالت خوب شده وهر لحظه خدا رو شکر می کنم دوستت دارم نفسم ...
3 دی 1391

روزهای سخت مامان

دختر خوشکلم  هفته قبل حالت خیلی بد بود وتبهای شدیدی داشتی 2 روز تو خونه هر کاری کردم تبت پایین نمیومد بردمت دکتر گفت که باید ببرمت بیمارستان ولی من قبول نکردم اخه نمی تونستم تو رو رو تخت بیمارستان ببینم .وقبول نکردم وقتی آوردمت خونه اون شب تا صبح تب داشتی عسلم ومن مجبور شدم ببرمت بیمارستان که اون جا تحت نظر دکترت باشی.نفسی عزیزم خیلی برام سخت بود نمی تونستم تحمل کنم اون ساعتها رو سرم به دستت بود وتو گریه می کردی ودوست نداشتی  وبا دیدن پرستارا جیغ می کشیدی ومی خواستی از دستشون فرار کنی بیای تو بغلم بمیرم برات خیلی زجر کشیدی دخترم شبها اثلا نخوابیدی وتا صبح تب داشتی ومن همش تبت رو کنترل می کردم عزیزم بعد از عکس وسی تی اسکن مشخص شد ک...
30 آذر 1391

تولد ستاره

ستاره زندگی من نفسی پرنسس خانومم  دیروز تولدت بود عزیزم تو یک ساله شدی اثلا باورم نمیشد دختر خوشگم بزرگ شده چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که تو  ..تو یه روز سرد برفی بدنیا اومدی نفسی روز قبل وبعدش هوا آفتابی بود دقیقا روز تولدت برف شدیدی اومد ...که من این رو نیک می گیرم .دیروز خیلی از صبح کار داشتم اثلا نمی تونستم کنارت باشم ونگرانت بودم که آخر شب خسته باشی ولی خدا رو شکر اوایلش خوب بودی ودیگه آخراش خیلی خسته شدی وروی اسبی که برات آورده بودن خوابت برد تولدت خیلی خوب بود خوشگلم ولی مامانی انقدر کار داشت نتونست از میزت عکس بگیره ... .. ...
26 آبان 1391
1